آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
![]()
|
موضوعات
آرشیو
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
![]()
|
مورداک در یکی از خانوادههای ثروتمند انگلیسی متولد شده بود اما با تمام ثروتی که خانوادهاش داشت و در آینده به او به ارث میرسید وی هیچگاه احساس خوشبختی نکرد زیرا یک صورت اضافی و بسیار زشت و تو رفته در پشتسر او وجود داشت.
البته صورت دوم مورداک نه میتوانست صحبت کند و نه چیزی بخورد، اما در نهایت شگفتی میتوانست بخندد یا گریه کند و مثل یک صورتک همیشه به پشت سر او چسیبده بود و او را همه جا همراهی میکرد.
ادوارد که جوانی ۲۰ ساله بود، به هیچعنوان مانند همسنوسالهایش نمیتوانست خوش باشد و از زندگیاش لذت ببرد چرا که کمتر کسی حاضر به دوستی با مورداک بود و وی همیشه در تنهایی به سر میبرد. کودکان با دیدن او پا به فرار میگذاشتند و از نگاه مردم کوچه و خیابان معلوم بود که هیچکس تمایلی به صحبت با او ندارد. مورداک نه تنها روزها از دست سر خودش آرامش نداشت، بلکه شبها هم نمیتوانست سر راحت روی بالشت بگذارد. با رسیدن شب وقتی همه به خواب فرو میرفتند، همیشه از اتاق مورداک صدای نجواهی عجیبی به گوش میرسید، صداهایی که بیشتر شبیه زمزمه بود تا صحبت کردن. مورداک کاملاً در خواب بود و با نجواهایی که از پشتسرش میآمد از خواب میپرید، این صدای وحشتناک از دهان صورت دوم مورداک خارج میشد. هرشب، صورت دوم او شروع به گفتن جملات عجیب و غریب میکرد و مورداک به هیچعنوان نمیتوانست مانع این کار شود و هیچ کنترلی روی صورت خود نداشت.
مردم یک روستا در زیمبابوه از شدت فقر و گرسنگی، یک فیل مرده را در مدت ۲ ساعت خوردند بطوری که بعد از ۲۴ ساعت حتی اثری از استخوان های این فیل عضیم الجثه هم نبود.
آخرین روزهای اسفند ماه سال 1390 همراه بود با خبر تصادف علی دایی كه پس از شكست تیمش در حال عزیمت از اصفهان به تهران، به علت خوابآلودگی خودروی وی واژگون میشود. اما از آن جا كه برخی حاشیهها برای من جذابتر و جالب توجهتر از اصل موضوع است، خبر سرقت اموال علی دایی از داخل خودروی وی انگیزهی من برای نگارش این یادداشت شد. به قول مأموران آگاهی اجازه دهید صحنه را بازسازی كنیم. علی دایی با خودروی پرادوی خود در محور اصفهان به كاشان در ساعت 20:10 دچار سانحه میشود، محمد دایی برادر وی از خودرو پیاده شده و در حالی كه علی دایی بیهوش است با استمداد از اورژانس به همراه وی به یكی از بیمارستانهای كاشان میروند و خودروی پرادوی بیدر و پیكر را به حال خود رها میكنند. به نظر شما با آمار و احتمال ریاضی چقدر احتمال دارد كه افرادی كه وسایل علی دایی را به سرقت بردهاند، سارق حرفهای باشند؟ با بیان برخی توضیحات و شواهدی كه خودم به عینه با آنها روبرو بودهام، اثبات خواهم كرد این قبیل افراد نه تنها سارق حرفهای و سابقهدار نیستند بلكه همین آدمهای معمولی هستند كه در اطراف ما زندگی میكنند. امكان دارد شما با این افراد دوست باشید، همسایه باشید، همكار باشید و خدای ناكرده فامیل باشید. قیافههایشان هم كاملاً معمولی است مثل همهی آدمها. اسلحه و نقاب و شاه كلید هم ندارند.
داستان اول
بچه بودم و بنّایی داشتیم. جلوی خانهمان یك كامیون آجر خالی كرده بودند تا بنای نیمهتمام خانه به سرانجام برسد. پدرم یك روز آمد و گفت احساس میكنم از این آجرها كم میشود. یك روز صبح زود به كمین نشستیم و دیدیم مردی با فرقون دارد از این آجرها بار میكند كه ببرد. با پدرم از خانه آمدیم بیرون و جالب این كه طرف فرار نكرد و همچنان داشت به كارش ادامه میداد. پدرم گفت: «آقا چه كار میكنی؟! این آجرها برای ماست» با خونسردی گفت: «دو تا كوچه بالاتر داریم برای آقا امام حسین تكیه درست میكنیم، راه دوری نمیرود» پدرم گفت: «با آجر دزدی؟!» مرد پررو گفت: «یعنی شما از یك فرقون آجر برای امام حسین دریغ میكنید؟ واقعاً كه!» و پدرم افزود: «زندگی من فدای امام حسین ولی شما باید اجازه بگیرید» و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد این آقای زبان نفهم را با دست خالی روانهاش كردیم رفت.
داستان دوم
نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بودیم به شهرستان آباء و اجدادیمان، همراه با پسر یكی از بستگان دور رفتیم به بازار. در حین پرسهزدن در بازار به من اشارهای كرد كه «اینو داشته باش» روبروی یك مغازه ایستاد و چند تا سنجاقسر را برداشت و دربارهی قیمت با فروشنده كه پیرمردی بود وارد صحبت شد و نهایتاً گفت گران است و به ظاهر سنجاقها را سر جایش گذاشت. اندكی كه دور شدیم كف دستش را به من نشان داد و گفت «حال كردی!» و من مات و مبهوت از این حركت وی كه «این چه كاری بود كردی» و او نیز پاسخ داد «آدم باید زرنگ باشه، به تو هم میگن بچه تهران؟!»
این فرد الان زنده است، كاسب است، برای خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، برای خودش در بازار اعتبار دارد و من سالهاست كه ندیدمش. نمیدانم الان در شغلش چگونه است. ولی برای كسی كه دزدی را زرنگی میپندارد و میگوید كاسب باید زرنگ باشد، بعید است كه اگر جایی فرصتی برای قاپیدن یا تصاحب مال بیصاحبی یافت از این فرصت دریغ كند. (منظور از مال بیصاحب، مالی است كه هماكنون صاحبش بالای سرش نیست)
داستان سوم
در دوران سربازی بارها و بارها اتفاق میافتاد كه اموال همخدمتیها را میبردند. خوب دزد كه نمیتواند از بیرون بیاید داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. پس نتیجتاً سارق یا سارقین غریبه نبودند. یكی از عمومی ترین چیزهایی كه دزدیده میشد پوتین بود. پوتین را نمیشد خیلی محافظت كرد. چون كثیف بود و اگر داخل ساك یا زیر سر میگذاشتی كثیفكاری میكرد و چارهای نبود مگر این كه بگذاری بالای سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بیشتر نشود كه اگر كسی خواست ببرد تو بیدار شوی و طرف بیخیال شود. دقت كنید چگونه یك نفر میتواند پوتین همخدمتی خودش را ببرد و به روی مباركش نیاورد؟! اینها سارق حرفهای سابقهدار نبودند، از همین جوانان رشید این مرز و بوم بودند كه دیپلم گرفته یا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازی. این قضیه منحصر به گروهان و گردان ما هم نبود. من در گروهانها و دیگر گردانها هم دوستانی داشتم و همه از این مسأله گلایه داشتند و دزدی در پادگان یك پدیدهی فراگیر بوده و هست.
داستان چهارم
در دوران دانشجویی چندین بار مواد خوراكی و بعضاً غذاهای مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیاوردند. اگر بگوییم سرقت اموال در محیط پادگان شاید طبیعی به نظر برسد، در محیط علمی دانشگاه به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. ترم دوم بود كه به یخچال سوئیت ما بچههای مهندسی زیاد دستبرد میزدند، من در یك اقدام ابتكاری با ماژیك روی در یخچال نوشتم: «بالاخره یه روز میگیرمت!» و از آن پس چیزی از آن یخچال جابجا نشد. جالب این بود كه این موضوع با واكنش دانشجویان سارق مواجه شد كه «شما فكر كردید ما دزدیم!» همان ضربالمثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده. یك روز صبح در سرویس دانشگاه یكی از همین برادران تحصیلكردهی سارق داشت برای دوست بغل دستیاش دزدیهایش را تئوریزه میكرد. او میگفت: «ببین ما اینجا همه دانشجوییم، مال من و مال تو نداره». این آقا دانشجوی رشتهی دبیری بود و الان معلم است. خدا به خیر كند عاقبت دانشآموزانی كه زیردست این فرد تربیت میشوند.
داستان پنجم
مسئول بسیج دانشجویی بودم و بسیج را همراه با اعضای فعّال آن در حالی از نفر قبلی تحویل گرفتم كه هیچ شناخت درستی نسبت به اعضای بسیج و فرهنگ سازمانی آن نداشتم. یك روز دو نفر از بچههای بسیج آمدند و گفتند: «حاجی! رفتیم از روابط عمومی دانشگاه دو تا یونولیت تك زدیم (یعنی بیاجازه برداشتیم) واسه نمایشگاه» گفتم: «شما خیلی بیخود كردید، همین الان میرید میذارید سر جاش» گفتند: «حاجی! اینو از دوم خردادیها كش رفتیم خودت كه دیدی دانشگاه واسه برنامههای بسیج بودجه نمیده، ما هم حق داریم سهم خودمون رو این جوری بگیریم» گفتم: «اینجا صحنهی نبرد با نیروهای بعثی نیست كه شما بروید غنیمت بگیرید! اینجا دانشگاه است و برای خودش قانون دارد. ما سهم بسیج را باید از راه قانونی بگیریم. این كاری كه شما كردید اسمش دزدی است!» و سرانجام با اصرار من رفتند و شبانه مجدداً یونولیتها را سر جایش گذاشتند.
داستان ششم
ازدواج كردیم و رفتیم سر خانه و زندگی مشترك. در آپارتمانمان دو نفر بودند كه با ماشین كار میكردند و به اصطلاح مسافركش بودند. یك روز دیدم یكی از اینها دارد با یك صندوق صدقات خالی، سر و كله میزند. رو به من گفت: «آقامحمد! شما كه مدیر آپارتمانی از پول صندوق یه قفل بخر برای این صندوق، همین جا هم نصبش كنیم» پرسیدم: «ببخشید این صندوق رو از كجا آوردید؟» گفت: «این رو سر خط پیداش كردم، قفلش رو شكسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خالیش كه به درد كسی نمیخوره» من گفتم: «آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست! اگر نیاز باشد ما یك صندوق صدقات میخریم» با یك حالت خاص گفت: «برو بابا تو هم دلت خوشه! میلیارد میلیارد دارن میبرن، اونوقت تو به این گیر دادی!» گفتم: «در هر صورت من برای این صندوق هیچ هزینهای نمیكنم، نمیخوام مال شبههناك بیاد توی این آپارتمان» با لب و لوچهی آویزان و با بیمیلی گفت: «باشه هر چی شما بگی!». در این داستان به سلسله مراتب سرقت دقت كنید. یعنی یكی پول صندوق را میبرد و دیگری صندوق قفل شكسته را. مثل شیری كه گورخری را شكار میكند و دل و جگر و رانش را میخورد، كفتارهایی پیدا میشوند كه گوشتهای پشت و قسمت شكم را بخورند، پس از آنها لاشخورهایی میآیند كه گوشت بین دندهها و استخوانها را میخورند، نهایتاً هم مورچهها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمیز میكنند.
جمعبندی
اختلاس سه هزار میلیارد تومانی كه سال گذشته از آن رونمایی شد (چون از سال 87 شروع شده بود و در 90 به مراحل پایانی و رونمایی رسید) توسط سارقان سابقهدار صورت نگرفته است. بلكه خیلی از این متهمان از افراد به ظاهر آبرودار بودهاند كه موقعیتی برای بروز و ظهور خرده فرهنگ قاپیدن و چاپیدن مهیا یافتهاند. حالا یكی در توانش اختلاس سه هزار میلیاردی است، آن دیگری به اندازهی سه میلیارد دستش برای چاپیدن اموال بیصاحب باز است، یكی دیگر سه میلیون، یكی دیگر میتواند غذای همخوابگاهیاش را ببرد، یكی دیگر دستش میرسد كه پوتین همخدمتیاش را بدزد و ... خلاصه هر كس به اندازهی توانش و بر اساس این فرهنگ غلطی كه در ضمیر بسیاری از ایرانیان درونیسازی شده است از این آب گلآلود تا بتواند ماهی میگیرد و اسمش را هم میگذارد زرنگی! ربطی هم به پولدار بودن یا فقیر بودن ندارد. وقتی اسم بلند كردن مال بیصاحب را بگذاریم زرنگی، میلیاردر هم كه باشی و اعتقاد داشته باشی آدم باید زرنگ باشد، از بلند كردن یك اسكناس هزار تومانی در خلوت دریغ نمیكنی!
پس بیایید خودمان را اصلاح کنیم و از این پس دزدی را زرنگی ندانیم و به ارزش های اخلاقی پایبند باشیم.
۸ ایده برای دکوراسیون تابستانی
۱) نگاهی به اطراف بیندازید، کوسن ها، رومیزی ها، پادری ها، لیوان و فنجان های با رنگ گرم «قرمز، نارنجی، زرشکی و...» را جمع کنید به جای آنها از سبز روشن، آبی روشن، سفید و فیروزه ای استفاده کنید.
۲) اگر به بازار بروید معمولا قسمت های آخر طاقه پارچه را بسیار ارزان حساب می کنند، از همین باقیمانده ها با رنگ هایی که گفتیم رومیزی، رومبلی تهیه کنید و یا به پرده و روتختی سنجاق کرده و کوک بزنید.
۳) دریایی ها را استفاده کنید. از مرجان هایی که در سفرهای دریایی جمع کرده اید صدف ها، شمع های آبی مزین به صدف، کنار وان، میز بغل تخت خواب و میز جلوی مهمان استفاده کنید.
۴) خوشبوکننده اتاق را جلوی دریچه کولر آویزان کنید و یا روبان های بلند به دریچه گره بزنید که به وسیله باد حرکت کنند.
۵) قاب بزرگی برای اتاق پذیرایی در نظر بگیرید و هر فصل عکسی متناسب با آن فصل را در آن قرار دهید. برای انتخاب بهترین عکس ها می توانید در اینترنت جستجو کنید و یا آثار نقاشان بزرگ جهان را ببینید، حدس زدن عکس بعدی برای مهمانان شما هم جالب خواهد بود.
۶) اگر چه بهتر است در ساعات اوج گرما پرده ها را بکشیم ولی قبل از آن مقداری آفتاب به خانه راه دهید و به کل با آفتاب قطع رابطه نکنید، اگر مایل باشید شیشه ها را با گواش آبی رنگ کنید تا نور لطیف آبی وارد شود. گواش با آب قابل شستشو است.
۷) قالی های اضافه را جمع کنید. سنگ و سرامیک منظره خلوت و خنک و مناسبی برای تابستان است. از سبدهای بزرگ سفید برای میوه های مصنوعی و گل های روشن مصنوعی استفاده کنید.
۸) اگر تراس و پاسیو یا حیاط دارید، استخرهای بادی کوچک را برای بچه ها فراموش نکنید.
منبع اس ام اس ناز
ازدواج مردان جوان با زنان مسن
ازدواج مردهای جوان با زنهای میانسال اتفاقی است که خیلی وقت ها زندگی دو خانواده را تحت الشعاع قرار می دهد. اتفاقی که اگرچه رو به ازدیاد است اما نگاه منفی جامعه و مخالفت های خانواده ها با آن، سدی در برابر این ازدواج های غیرمتعارف می شود.
چرا این ازدواج ها پذیرفته نمی شود؟
قرنهاست مردها با زنهایی ازدواج میکنند که 20، بلکه 30 سال از خودشان کوچکتر هستند و ما هیچ وقت نمیپرسیم چرا! آن قدر این مساله عادی به نظر میرسد که هیچ کس در پی تحلیل عقدههای روانی نیست؛ مثلا یکی از هنرپیشههای اروپایی در سن 80 سالگی با یک دختر 20 ساله ازدواج کرده بود. چند سال بعد رسانهها نشان میدادند که چطور این زن جوان از پیرمرد که بیمار بود، پرستاری میکند. وقتی علت را جویا شدند، زن جوان به سادگی گفت که من عاشق این مرد هستم.
یک عامل مهم در این میان به دست فراموشی سپرده شده است. آن هم عشق است. خیلی از این ازدواجها به خاطر عشق صورت میگیرد. عشق هم که سن و سال نمیشناسد.
در واقع شاید بتوان گفت که مهمترین عامل دخیل در این مساله، احساسات است. دوره جوانی دوره اوج احساسات است. تصمیمات بیش از آنکه منطقی و بر پایه استدلال باشند متاثر از عواطف هستند. در ازدواجهای نامتعارف ممکن است فرد صرفا برای بهدست آوردن طرف مقابل چشم بر مشکلات و موانع ازدواج ببندد. والدین جوانها این جور مواقع میگویند: «پسر یا دخترمان جوان است. احساسات کورش کرده».
درست است که دوره جوانی احساسات در اوج خود هستند اما نه بهاین معنا که یک میانسال خالی از احساس است و همه تصمیمات زندگیاش مبتنی بر عقل است. خلأهای عاطفی و وابستگیهای عاطفی یک زن در میانسالی ممکن است او را در موقعیتی قرار دهد که چنین تصمیمی بگیرد.
شرایط اقتصادی هم یکی دیگر از عوامل است. اما با توجه به نقش خانمها در خارج از خانه و اینکه معمولا دارای شغل و در آمد هستند، این احتمال بالا میرود که مردی به خاطر ثروت یک زن حاضر به ازدواج با او شود.
پیشبینی جامعهشناسها میگوید که متاسفانه در آینده جامعهای خواهیم داشت با زنهای تحصیلکرده پر مدعا و مردانی بیسواد اما پولدار. در چنین جامعهای ازدواج به حداقل خواهد رسید و اگر فکری به حال ازدواجهای پایدار نکنیم، دچار بینظمی غیرقابل مهاری خواهیم شد
دخترهای نه سنتی؛ نه امروزی
دخترهای امروز جامعه ما الگوی مشخصی برای زندگیشان ندارند. آنها در دانشگاه تحصیل میکنند. شغل پیدا میکنند. فشار غیر مستقیم جامعه به آنها میگوید که باید شوهر کنند که اگر این کار را نکنند، از طرف دوستان و اطرافیانشان مورد تمسخر قرار میگیرند. زندگی سنتی را جدی نمیگیرند و با تمام قوا با آن مبارزه میکنند اما موقع ازدواج که میرسد مهریه بالایی را مطالبه میکنند. کسی که تا به امروز ادعای مدرن بودن را داشته درست موقع ازدواج از الگوهای سنتی تبعیت میکند آن هم در شرایطی که بر خلاف زن سنتی درآمد مستقلی دارد.
بعد از ازدواج هم زیر بار خانهداری نمیرود. استدلال خیلی از پسرها برای ازدواج با زنان بزرگتر از خودشان همین است؛ آنها همسر هم سنی را نمیخواهند که نه خانهدار است نه یک زن مدرن. زنها هر چه بیشتر به عقب برمیگردیم، کم توقعتر و سازگارتر هستند. پس پسر جوان میرود و یک زن میانسال را که به الگوی سنتی و موفق شبیهتر است، انتخاب میکند.
پیشبینی جامعهشناسها میگوید که متاسفانه در آینده جامعهای خواهیم داشت با زنهای تحصیلکرده پر مدعا و مردانی بیسواد اما پولدار. در چنین جامعهای ازدواج به حداقل خواهد رسید و اگر فکری به حال ازدواجهای پایدار نکنیم، دچار بینظمی غیرقابل مهاری خواهیم شد.
عشق
توصیه روانشناسان ازدواج همسالان است. قدیم، جامعهپذیری یک فرد از ابتدا تا به انتهای عمر به یک شکل ادامه پیدا میکرد. پدیدهای به اسم نو ناخواهی در زندگیشان جاری بود؛ به عبارت دیگر میلی بهایجاد تغییر در زندگیشان نمیدیدند. پدر بزرگها و مادربزرگها باوجود اصرارهای نوه پنج سالهشان که به کامپیوتر وارد است، هیچ میلی به نشستن پای کامپیوتر ندارند اما امروز این طور نیست. به خاطر همین است که توصیه میشود کسانی که میخواهند با هم ازدواج کنند، متولد یک سال یا در یک محدوده سنی باشند.
اگر دو نفر بخواهند با هم زیر یک سقف زندگی کنند و دنیای هر کدام برای دیگری غریبه باشد، دیر یا زود زندگیشان به بنبست خواهد رسید. اما اختلاف سنی یک عامل قطعی و صددرصد برای شکست یک زندگی مشترک نیست. اختلاف سنی همانقدر میتواند باعث شکست یک زندگی شود که دیگر عوامل میتوانند.
مردی برای تکیه کردن
یک زن تمایل دارد تا در زندگی به کسی تکیه کند. یک زن هر قدر مستقل، به تکیهگاه احتیاج دارد؛ کی یک مرد میتواند تکیهگاه خوبی برای همسرش باشد؟ وقتی که از نظر رشد عقلی یا همسطح با زن باشد، یا کمی رشدیافتهتر. اما نمیشود قاعده مشخصی برایش تعریف کرد؛ ممکن است مردی آن قدر در زندگی تجربه کسب کرده باشد که حتی اگر سنش کمتر از زن باشد، در اداره مشکلات و مسایل جاری زندگی از او قدرتمندتر عمل کند.
البته یک شرط دیگر هم وجود دارد. این که این تفاهمی که طرفین به خاطر آن ازدواج می کنند، ساختگی و دروغین نباشد؛ یعنی وقتی طرفین میگویند که علایق مشترک دارند، تظاهر نکرده باشند. چون بعد از مدتی که عشق کم رنگتر میشود، افراد به زندگیهای طبیعی و پیشین خود باز میگردند. در این حالت خیلی زود اختلافها آشکار میشوند و در بیشتر موارد زندگی از هم میپاشد.
مخالفت خانواده ها
زندگی مثل بازی فوتبال است. برای خودش قواعدی دارد که نمیتوانیم نادیدهشان بگیریم. طبیعتا ازدواج مردی با زنی بزرگتر از خودش یک نابهنجاری تلقی میشود. معمولا خانوادهها به این نوع ازدواج ها عکسالعمل نشان میدهند. صرف غیرمتعارف بودن باعث ایجاد مخالفت میشود. خانواده فرزندش را تهدید می کند، او را طرد کرده و تا مدت ها با فرزندش قطع رابطه میکند اما وقتی میبینند که زندگی فرزندشان در مسیر خوبی پیش میرود از مواضع خود کوتاه میآیند و اوضاع بهتر میشود. تا زمانی که بپذیرند. این یک فرایند طولانی است که معمولا هر کسی از پس تحمل آن برنمی آید. بنابراین گاهی سازشکاری با والدین، یا تسلیم شدن اتفاق می افتد.
منبع:برگرفته از همشهری مجلات
مطالب پربازدید
نظرسنجي
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان
تبلیغات متنی